دلــتــنــگــی

زخمهاتو پنهان کن ، اینجا مردم زیادی بانمک شدن !

 

اینبار قول بدهیم که نخندیم...

 

بیائیم نخندیم . . .

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

نخند

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

نخند

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،

نخند

نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،.......خیلی ساده

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 18:40 توسط تینا | |

پرسه سیاوش قمیشی بی سر زمین تر از باد بارون

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون
میباره

بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:3 توسط تینا | |

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 

 

انجمن آسمونـــــــــــــــیها
نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:58 توسط تینا | |

ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا می‌بینم

یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصه‌ی غربت تو قد صد تا قصه بود

 

یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونه‌های خیسمو دستای تو پاک می‌کرد

حالا اون دستا کجاس اون دوتا دستای خوب
چرا بیصدا شده لب قصه‌های خوب

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده

یادتو هرجا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه

ترانه‌سرا: اردلان سرفراز

دستای تو


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:20 توسط تینا | |

 

به لبهایت بگو چیزی نگویی

 

نفهمند که چقدر تشنه گلویی

 

دگر من تشنگی را دوست دارم

 

اگر که آب یعنی بی عمویی

 

 

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:59 توسط تینا | |

 

پس خطاب آمد زحق کی شاه عشق          

ای حسین یکه تاز راه عشق

 

گر تو بر من عاشقی ای محترم         

پرده برکش من به تو عاشقترم

 

غم مخور که من خریدار توام          

 مشتری بر جنس بازار توام

 

هر چه بودت داده ای در راه ما     

مرحبا صد مرحبا خودهم بیا

 

خود بیا که می کشم من ناز تو      

عرش و فرشم جمله پا انداز تو

 

لیک خود تنها در بزم یار                

خود بیا و اصغرت را هم بیار

 

خوش بود در بزم یاران بلبلی         

خاصه در منقار اوبرگ گلی

 

خود تو بلبل ، گل؛ علی اصغرت     

زودتر بشتاب سوی داورت

 

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:55 توسط تینا | |

 

 

عشق بازی کار هر مشتاق نیست          

 این شکار، دام هر صیاد نیست

 

عاشقی را قابلیت لازم است                

طالب حق را حقیقت لازم است

 

عشق ، از معشوق اول سر زند         

 تا به عاشق ، جلوه دیگر کند

 

تا به حدی که برد هستی از او       

سر زند صد شورش و مستی از او

 

شاهد این مدعی خواهی اگر                    

بر حسین و حالت او کن نظر
نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:53 توسط تینا | |

 

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

هجرتی را سوی خون آغاز کن
عالمی را آگه از این راز کن

شیعه را هیهات از ذلت بخوان
ْ«کل ارض کربلا» را ساز کن

بی شمارش نامه ها رسوا شدند
راه عشق واقعی را باز کن

آب می خواهد بگوید بی امام
پیش شیطان قلب خود دمساز کن

سوی میدان می روی مهلا مها
قبل از آن شش ماهه ات را ناز کن

روی دست تو علی پر می زند
از رذالت سوی ما پرواز کن

از همان حنجر بدون واسطه
همره خون عشق را آواز کن

السلام علیک یا ابا عبدالله

نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:50 توسط تینا | |

5 300x229 متن های عاشقانه آبان ۹۱

 

گرفته دلم…

گرفته دلم، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی


گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی…


نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام


در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم


امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟…


نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری…


نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت


نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ، تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را…


گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم…

نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:39 توسط تینا | |

ان روز حسین یک صدا زینب بود

ایینه ی غیرت خدا زینب بود

زینب زینب زینب زینب زینب

ان روز تمام کربلا زینب بود


هرچند کلاس درس او یک واحه ست

راهی که به انجا نرسد بیراهه ست

پیران همه طفل مکتب او هستند

این پیر طریقتی که خود شش ماهه ست

 

نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط تینا | |

Design By : nightSelect.com