دلــتــنــگــی

زخمهاتو پنهان کن ، اینجا مردم زیادی بانمک شدن !

خدا آن حس زیبائیست که در تاریکی صحرا

 

 

زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را

 

 

یکی آهسته می گوید

 

 

کنارت هستم ای تنها

 

 

و دل آرام می گیرد . . .

 

.

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:57 توسط تینا | |

همراه خدا

خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها.

با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟»

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم!»

نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:45 توسط تینا | |

خدایا!

من دلم قرصه!

کسی غیر از تو با من نیست٫

خیالت از زمین راحت، که حتی روز، روشن نیست!

کسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماته!

یه عمر یادمون رفته، زمین دار مکافاته!

فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم!

که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم!

وقت برگشتن، یه کم با من مدارا کن، شنیدم گرم آغوشت، اگه میشه منم جا کن…

     

     

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:19 توسط تینا | |

Design By : nightSelect.com